سرمست شد نگارم بنگر به نرگسانش/مستانه شد حدیثش پیچیده شد زبانش
گه میفتد از این سو گه میفتد از آن سو/آن کس که مست گردد خود این بود نشانش
چشمش بلای مستان ما را از او مترسان/من مستم و نترسم از چوب شحنگانش
ای عشق الله الله سرمست شد شهنشه/برجه بگیر زلفش درکش در این میانش
اندیشهای که آید در دل ز یار گوید/جان بر سرش فشانم پرزر کنم دهانش
آن روی گلستانش وان بلبل بیانش/وان شیوههاش یا رب تا با کیست آنش
این صورتش بهانهست او نور آسمانست/بگذر ز نقش و صورت جانش خوشست جانش
دی را بهار بخشد شب را نهار بخشد/پس این جهان مرده زندهست از آن جهانش
#مولوی
غزل شماره ۱۲۶۳
8 امتیاز + /
0 امتیاز - 1392/04/14 - 00:04 در
شعر و داستان